دیروز رفته بودیم طبیعت دختر جاریم از این چادر بچه ها اورده بود دختر منو داخل راه نمیداد اونم نمیدونم از کجا چاقو برداشت رفت پاره کرده یه قسمت چادرو من خبر نداشتم دیدم جاریم از بازوی بچه گرفته کشون کشون میاره پیش پاشدم گفتم چته باهم دعوا کردیم بلند بلند برادرشوهرم اومد گفت خفه شید هردوتون منم گفتم حرف دهنتو بفهم شوهرم اومد دعوام کرد گفت سوار ماشین بشید شما لیاقت ندارید باید بمونید خونه اومدیم خونه از اون وقت یه کلمه حرف نزدیم