دلم گرفته چند روزه عصر که میشه بیشتر حالم گرفته میشه
زندگی باهام نساخت تو این مدت بلاهایی سرم اومد که هیچ وقت فکرشم نمیکردم
کاش برمیگشتم سال 99 اون موقع 22 سالم بود تازه لیسانس گرفته بودم خوشحال بودم که دانشگاهم تموم شده راحت شدم . نمیدونستم پایان روزای خوشمه
همیشه از طولانی بودن مسیر دانشگاهم با اتوبوس رفتن کلاسای طولانی شاکی بودم اما الان آرزومه برگردم به اون روزا
کاش جور دیگه تصمیم میگرفتم درسمو ادامه میدادم و به فکر کار و پیشرفت بودم
از تنهایی گفتم زود ازدواج کنم از ازدواج یه تصویر رویایی و عاشقانه تو ذهنم بود کسی که همیشه پشتم باشه و تنهایی هامو پر کنه اما نشد
اگه برمیگشتم سال 99 هیچ وقت به ازدواج فکر نمیکردم
رنجای زیادی کشیدم تا فهمیدم گاهی تنهایی نه تنها بد بد نیست بلکه یه نعمته
الان بزرگ شدم دیگه تنهایی زندگی کردن اونقدرا هم بنظرم وحشتناک نیست دیگه برام مهم نیست زندگیم مثل بقیه عادی پیش نرفت دیگه مهم نیست تو تنهایی قراره بمیرم
هیچی برام مهم نیست بی حس شدم به این نتیجه رسیدم نمیشه با سرنوشت جنگید پس راحت زندگیمو میکنم دیگه حرص و جوش نمیخورم چون هر چی قراره بشه میشه