خیلی پیچیدس شرایط من ، بین دوراهی پیچیده گیر کردم
کسی که دوستش دارم متأهل بود ولی قرار نبود با هم ازدواج کنیم فقط قرار بود تا زمانیکه با هم باشیم که من ازدواج میکنم ، یازده سال با هم بودیم اون بچه دار شد ، بچش بزرگ شد مدرسه رفت ، من دیگه خسته شدم و به خودم اومدم دیدم خیلی اشتباه کردم این چه رابطه ایه ، گفتم میخوام جدا بشم ، یهو گفت جدا نشو خودم میگیرمت ، گفتم تو رن و بچه داری گفت خب زن دوم شو ، اول قبول نکردم بعد برد منو پیش مشاور، مشاور گفت یه راهش که از هم جدا نشید همینه که زن دوم بشی
گفتم فکر میکنم دوباره حدود یه سال فکر کردم و آخرش گفتم نه بهیچ عنوان زن دوم نمیشم و تو همین روزا مادرم فهمید و حالش بد شد گفت دیگه حق نداری باهاش در ارتباط باشی اصلا به درد نمیخوره ، منم یک ماه هیچ ارتباطی نداشتم باهاش و فقط بهش گفتم تمومه و رفتم اما بعد از یکماه پیداش شد و اصرار و التماس که برگرد من میخوام طلاقش بدم ، باز مخمو زد و باز من پنهانی باهاش رفتم تو رابطه چون واقعاً ازش دل نکنده بودم ، اما طلاقش نداد با اینکه پر از اختلاف بودند ، چون میگفت باید باهاش صحبت کنم تا راضی بشه ، پیش همون مشاوری بردش که منو برده بود ، دوباره یکسال طول کشید تا خانمش راضی شد به طلاق ، اوایل خانمش میگفت من نمیرم تو اگر میخوای زن دوم بگیر من بهتون کاری ندارم اما عشق من تصمیمش رو گرفته بود و نمیخواستش واقعاً ، منم هیچ اجباری نداشتم به اینکه اون رو طلاق بده ، اصرار داشتم که من دخالتی نمیکنم خودت تصمیم بگیر .
خلاصه تا خانمش به طلاق راضی شد اما این پول و شغلی نداره که مهریشو بده و به زحمت پول کمی قرض گرفته بود که بجای مهریه خونه اجاره کنه براش تا برن برای طلاق رسمی .....
خلاصه تو همین روزا، برای من خواستگاری اومد که از همه لحاظ عالیه بجز ظاهر ، ظاهرش معمولیه ولی نمیپسندم یعنی به دلم ننشست .
مامانم اینا فهمیدن که دوباره با اون در ارتباطم و کلی مامانم دعوا کرد و آه و نفرین که با اون بری من دق میکنم ، خودتم خوشبخت نمیشی آخرش کیره باز سراغ اون زنش
اما من ایمان دارم بهش که نمیره سراغ زن اولی چون واقعاً نمیخوادش و فقط نسبت بهش حس مسئولیت و عذاب وجدان داره
مامانم در نهایت حال بد من رو دید و گفت خودت میدونی بخت اومده سراغت ، منکه میگم با اون خوشبخت نمیشی مثل روز روشنه برام ، ولی اگر واقعاً واقعاً فکر میکنی خوشبخت میشی باهاش بگو تا این خواستگاره رو الکی اذیت نکنیم بگیم نیان
و من واقعاً موندم چون شرایط عشقم هنوز کامل درست نشده ولی بهیچ عنوان نمیتونم دل بکنم ازش
از طرفی ازدواج با کسی که به دلت ننشسته و فقط بخاطر موقعیتش ، میترسم عاقبت خوبی نداشته باشه
لطفاً راهنماییم کنید
ببخشید خیلی طولانی شد میخواستم کامل در جریان قرار بگیرید.