میشه بیاین و بگین این حس من چیه

با عشق ازدواج کردمو خیلی دوسش داشتم اما ۵ماه بعد عروسی فهمیدم با اینکه ادعا میکنه عاشقمه اما نیست و دلش جای دیگست اما زد زیرشو گفت بقیه بهت دروغ گفتنو من همه چشام تویی تو رو همه واساد گفت من این دخترو میخوام و پدر مادرش دخالت میکنن در حالی که برعکس بود گذشته سر همین موضوعات خودش پای خانوادمو وسط کشیدو بی احترامی هایی شد که هر دو طرف لایقش نبودن خلاصه مامانم دست منو گرفتو گفت طلاق. دخترمو ازت میگیرم و من اومدم خونه بابام همسرم هیچ اقدامی نکرد برا برگشتنم و هر جایی نشست گفت خانوادش دخالت دارن و اون منو میخواد بعد سه ماه وکیل گرفتو من رفتم پیش وکیلش اونم گفت مشکل شما جدی نیست من دلم نمیاد این زندگی رو از هم بپاشم البته من همسرم یه استوری گذاشتو و یادش رفت منو هاید کنه که نبینم و من استوری رو دیدم و زده بود دختر قشنگم روزت مبارک و اسم دوست دخترشو گذاشته بود بعد تا من دیدم زد پاکش کرد خلاصه رش پیام دادم و گفتم از طرف من تبریک بگو و بعد گفت چرت میگی توهم زدی منم گفتم بیا توافقی جدا بشیم گفت باشه ب بقیه بگو تا بریم جدا بشیم خلاصه قلبم شکست اما هنوزم میخواستمش تا نوبت بمشاوره رسید و بازد تنها میرفتم اون مشاور ارجام داد پیش مشاوره خانواده و یبار خودم تنهایی رفتم و دیروز هم فکر کنم جلسه بود و باید دو نفری میرفتیمو پدرم نزاشت برم البته تا من فهمیدم اونم قراره بیاد یه حسی درونم شکل گرفت انگار ارامشم بهم ریخت بعد مشاور گفت که باید هفته دیگه حتما برم و من از الان تا هفته دیگه استرس دارو که چی میشه انگار نمیخوام ببینمش انگار هم میخوام حرف بزنم باهاش هم نه انگار دلم برا بغلش تنگ شده اما انگار میترسم بین طلاق و زندگی موندم