با مامانش دعواش شد چون من با مامانش رابطم خوب نبود مامانش از فرصت استفاده کردو ما دوتاروهم انداخت بجون هم دوسه روز باهام یه کلمه حرف نمیزد انگار قیدمو زده باشه کم کم نرم شد و اشتی کرد تا دوباره خاهرش زنگ زد فهمید مامانش باز میخاد بمونه تهران و این بی خبره باز باهام لج افتاد از هفته پیش تا پریشب باهام یه کلمه حرف نمیزد دیگ یهو نرم شد و اشتی کرد حتی من خانوادم شهر دیگن گفت وسایلتو جمع کن تعطیلی بریم اونجا گفتم باشه یهو فهمیدیم جمعه مراسمه گفت نمیریم هفته دیگ میبرمت همچی اوکی بود امروزم کلا بانک بود بخاطر بابام که یه وامی براش جور کنه وقتی اومد من پیشنهاد یه بیزنس دادم خوشش اومد بغلم کرد باهم دربارش تحقیق کردیم سایتای مرتبط پیدا کردیم پیج زدم طراحی کردم عصر رفتیم یه دقیقه جایی و برگشتیم قبلش گفت بریم تعطیلیم خونه مامانم(خونه مامانش روستاست و مامانش نیست تهرانه)یا بریم خونه مامانی(مامانی مامان بزرگ جفتمونه اونم یه روستای دیگست)ما شهرستانیم گفتم هرجور دوست داری وقتی برگشتیم سریع رفتم ظرفارو شستم اونم داشت گلارو اب میداد گفت اماده شو بریم خونه مامانم گفتم باشه الان اینارو اب بکشم بریم یهو دیدم رفت خابید رفتم گفتم برا چند روز لباس بردارم گفت هیچی و از ساعت ۵تا همین الان خودشو زد به خاب و حتی رفتم بغلش کنم چنان پسم زد و هولم داد و من هنگ بودم خب چرا چکار کردم بخاطر اینکه گفتم دو دقیقه دیگ؟خب من رو حساب اینکه تا جمعه نمیایم گفتم کپک میزنن نمیشد که نشورم خسته شدم اخه چرا باید هر لحظه با هر حرفم استرس داشته باشم تنم بلرزه ای وای ناراحت شد چی گفتم چی شده کی زنگ زده