امروز روز افتضاحی بود به شدت خسته شده بودم
پسرم ۳ سالشه قاطی کرده بود بدجور هی میخواست دخترمو که ۲۰ روزشه بزنه
هی جلوشو میگرفتم هی باهاش حرف میزدم
خونه مامانم بودم اونم لوس شده بود اونجا
تازه مشاوره رفته بودم هی داشتم راهکارایی که میداد انجام میدادم
یهو آخرسر یه محکم زد تو صورت نوزاد خیلیییی به هم ریختم خیلی تحت فشار بودم منم با دخترم زدم زبر گریه
پسرمو هم یکی زدم دعواش کردم
بعد زنگ زدم شوهرم اومد دنبالمون و رفتیم
تو ماشین دو ساعت داشتم گریه میکردم گفتم دور بزنیم حرف بزنم خالی بشم بچه هام تو ماشین خواب بودن
هی گفتم گفتم...
گفتم تو این زندگی خسته شدم داغون شدم دوتا بچه با فاصله کم گذاشتی رو دستم
انرژیم کمه بدنم داغونه افسردگی بعد زایمان داشتم سر اولی
وضع مالی داغونه به دلم مونده یه بار دل سیر خرید کنم
انقدر گریه کردم هق هق زدم
عین ماست نگام میکرد هیچی نمیگفت 😭
گفتم چرا هیچی نمیگی چرا دلداریم نمیدی
میگه چی بگم هرچی بگم وضعت همینه
تهش یکم بحث کردیم و برگشتیم خونه
یه نازکشیدن بلد نیست مرتیکه نمیفهمه حالم داغونه تحت فشارم...
منم انقدر گریه کردم خوابم نمیبره