امروز رفتیم یه شهر دیگه خرید کنم
2،3 بار تا حالا رفتیم همونجا یا به دخترا نگاه کرده یا هرچی دلمو شکونده نرفتیم خرید و برگشتیم
امروز تا تو پارکینگ پارک کردیم بهم گفت تو منو آوردی خرید که وقت هدر بدی و من نتونم برم به کارهای پدرم کمک کنم
منم به جان پدر خودم قسم خوردم که اصلا یادم نبود ( در حالیکه پدرش هم گفته بود امروز نیاین برا کمک)
بعدش هرچقدر گفت پاشو بریم خرید نرفتم
گفت من شوخی میکردم تو به دل گرفتی
بعدش برگشت بهم گفت تو اصلا لیاقت خرید لباس نداری، گفت سیکتیر برو پایین از ماشین
اون تا حالا تو این دو سال زندگی مشترک از گل نازکتر بهم نگفته بود
واقعا از چشمم افتاد و دیگه اندازه سگ هم برام ارزش نداره
خیلی حرفا زد و داد میزد سرم
تا حالا همچین کاری نکرده بود
فردا پس فردا میخواد بهم بگه تو لیاقت هیچی نداری
سیگاری هم هست و چشم چرون و هول ( چشمش فقط به باسن خانوماست)
میخوام مقدماتی فراهم کنم یکم به استقلال مالی و درسی و ... برسم ازش جدا شم بره یه با لیاقت رو بیاره سر زندگیش