با عشق ازدواج کردیم اما خب سال چهارم زندگیمون اختلاف خیلی زیاد پیدا کردیم و دیگه نمیشد ادامه بدیم اصلا دوست نداشتم تو یه اتاق پیشش بشینم
الان وضع زیاد خوبی ندارم دوباره ازدواج کردم دوتا بچه دارم شوهرم خیلی سرده همش درگیر کاره اهمیت نمیده بهم شب ساعت 9 خوابه دیگه کلا ادم ساده ایم حقشو راحت میخورن سرکار کم حرفه بشدتت اصلا حرف نمیزنه باهاش حرف میزنم 100 تا کلمه میگم اون یه کلمه میگه دیوونم کرده هر شبم رو مبل میخوابه انگار رو زمین مین کار گذاشتن