چند وقت پیش دخترمو بردم پارک دخترم سه سالشه
اونجا با یه دختر همسن خودش دوست شد ، اونم با پدرش اومده بود
کلی بازی کردن بعد من به دخترم گفتم بریم خونه ، گفت خوراکی میخوام
دوستشم گیر داد که منم میخوام ، میخوام با دوستم برم
هرچقدر پدرش گفت نه نمیشه نه دختر من ول کن بود نه اون
من دست دخترمو گرفتم با هر ترفندی میشد که همو ول کنن بریم نشد که نشد کلی جیغ و گریه
تا سر کوچه پارک رفتیم یه سوپر مارکت بود
من دست دخترمو گرفته بودم دوستشم دست دخترمو پدرشم کمی دور تر از ما می اومد پشت دخترش ، رفتیم داخل مغازه هرکی خوراکی شو خرید سریع دخترمو بغل کردم رفتم ، اون اقا هم همین طور هرکی رفت مسیر خودش
اومدم شب به شوهرم خیلی معمولی اتفاقات طی روزو گفتم ، این قضیرم گفتم ، نمیخواستم بگم ای کاش نمیگفتم ، اما چون میدونستم ممکن بود دخترم بگه خواستم پیش دستی کنم چون اتفاق خاصی هم نبود ممکن بود دخترم چرت و پرت بگه ، چون شوهرم حرف دختر سه سالمو بیشتر از من قبول داره
اما خواستم رو راست باشم
شروع کرد دعوا و بحث توهین ، که یعنی چی تو مرد مردمو انداختی دنبال خودت تو غلط کردی گوه خوردی حیوون ، توخرابی ، زنای مردم سالمن تو خرابی ، یه کاری کردی افتاده دنبالت
، به خدا وندی خدا تا به حال نه تو مجردی دوس پسر داشتم نه تو متاهلی خطا رفتم ، اصلا متنفرم از این خطا بازیا ، تو خانواده ی بزرگ شدم که این طور خطا بازیا رو گناه بزرگی میدونن و به منم یاد دادن سالم باشم
منم گفتم به من چه ، چه کاری به من داشت دنبال بچش بود
دوباره هرچی فوش و بد بیراه بود گفت
از اون روز نمیزارع تنها برم جایی ، البته جای خاصی هم نمیرفتم فقط تا خانه بازی و پارک که نزدیک خونمونه به غیر اون جای دیگه نمیرفتم
امروز دخترم گیر داد خوراکی میخوام گفت برو بخر ، تا برم سر کوچه بیام هم خرید دخترمو بکنم هم خرید خونرو تند تند زنگ که کجایی چی کار میکنی
اینقدر عجله کردم حالم خراب شد فکر کردم خیلی وقته بیرونم
اومدم دیدم تازه ۱۵ دقیقس
حالم از خودم و این زندگی بهم میخوره ، حتی نمیتونم با فراق بال تا سرکوچه برم خرید
تا اومدم دوباره شروع کرد توهین و دعوا و حرفای تکراری
شکاک نیست اما مریضه ، مریض این که منو عذابه بده