خلاصه بگم...کاراش یمدته عجیب منو بفکر برده کامل بخونید بگید شما بودین چه فکری میکردین
من یبار ازدواج کردم و الان نامزد دارم تو عقدیم البته داریم جدا میشیم و کارای اولیه رو انجام دادیم و قرار بر این گزاشتیم جز واسه کارای دادگاه دیگه همو نبینیم و در ارتباط نباشیم،،
این پسرعموم چندین سال قبل که من سنم واسه ازدواج خیلی کم بود خواستگارم بود و خیلیم جدی بودن چن سال اومدن و رفتن و اصرار داشتن به راضی شدن من
ایشون موقعیت کاری و اجتماعیش خیلی خوب بود الانم همینه ،ادم محترم و خوبیه منتهی من حسی بهش نداشتم و بخاطر سنش ردش کردم، ۱۱ ازم بزرگتره
مامانمم با من هم عقیده بود...ولی بابام بدش نمیومد و میگفت پسر خوب و کاریه همه چی داره بیشتر فکر کن...خلاصه گذشت و من از طریق خواهر نامزدم که منو بهش معرفی کرد با نامزدم اشنا شدم و مدت تقریبا زیادی دوست بودیم و بشدت عاشق...یه مشکلایی پیش اومده تو زندگیم که امون و صبرمو برید وگرنه من هنوز از نظر خودم اون تنها ادمیه ک انقد میتونم دوسش داشته باشم... تا اینکه این اواخر
بقیشو تایپ میکنم هستین؟