مادرش منو برای ازدواج درنظر گرفته بود و همیشه راجع به پسرش باهام حرف میزد. پسره هم ازم خوشش میومد... ولی وقتی دایی اش فوت کرد ( خودشو یه جورایی مقصر میدونه چون اگه زودتر به بیمارستان میرسوندنش زنده میموند) مرموز و ساکت شد و همش توی خودش بود. و یکدفعه ای تصمیم گرفت با زندایش ازدواج کنه. زنه سه بار ازدواج کرده بود و از اون هفت خط هاست و بچه اولش تقریبا همسن این پسره اس.
کل خانواده اش سرزنشش میکنن.
و منی که یه ادم معتاد رو که عاشقش بودم رد کرده بودم و ۶ سال منتظر این پسر موندم... الان باید چیکار کنم؟
حس میکنم اون عاشقش نیست و از روی ترحم هست. حتی یکبار هم از من نپرسید که دوستش دارم یا نه😔😔😔