الان مدتی هستش که پیاده در افکارععمر رفت ه آستد ه میزنم ولی زمانی که داشتم زندگی میکردم سر راهم نیمکت نداشتم و جایی نخوردم که الان اونقدر پرسه میزنم تا طلوع آفتاب هم نمی بینم چون عادت کرده چشمانم فقط سیاهی میبیند ،غافل از آن هستم که طلوعی میکند من بازم درآن سوی خاطرت گم گشته ام وبالاتر از سیاهی رنگی نیست