دو تا داداش دارم که از بچگی تو کارگاههای نجاری ، منبت کاری و رنگکاری کار کردن ، خیلی کار کردن ، هوش اقتصادی خوبی هم داشتن و به قول داداشم خدا هم کمک کرد و اوضاع اقتصادیمون خیلی خوب شد
همین که دستمون به دهنمون رسید داداش بزرگم به خاطر کار زیاد تواین کارگاهها ریه اش بیمار شد و بعد از یه دوره بیماری سخت پارسال آسمونی شد ، زنداداشم هم به خاطر اختلافات مالی با خانواده ام ، برادر زاده ام رو برد و ما رو گذاشت تو حسرت دیدنش . داداش کوچیکم هم چند سال به خاطر بیماری داداش بزرگم ازدواج نکرد میگفت کدوم دختری قبول میکنه من تنها کار کنم و آخر سال سود کار رو با برادرم نصف کنم (چون داداش بزرگم چند سال آخر به خاطر بیماریش خونه نشین شد و همه کارها رو دوش داداش کوچیکم بود) الانم اونقدر از فوت داداشم افسرده هست که میگه دیگه حال و حوصله ازدواج رو ندارم ، خونه مجردی داره و خیلی کم به ما سر میزنه ، زندگی منم شده غصه داداشام ، داداش بزرگم که اول جوونی رفت زیر خروارها خاک و اینم داداش کوچیکم که زندگیش سر و سامون نگرفت ، غصه مامانم که اینهمه زحمت ما رو کشید ، اما حالا یه پسرش زیر خاکه و دختر و پسر دیگه اش افسرده و غمگین
همه چیز داریم ، اما حال و حوصله استفاده از هیچ کدومش رو نداریم ، هیچ کدوممون زندگی نکردیم ، هممون از هم پراکنده شدیم ، دلم میخواد یه بار دیگه مثل وقتی داداشم بود همه دور هم جمع بشیم و بخندیم 😔❤️
لعنت به این دنیا که با ما نساخت😭