دستت مرا از این همه غربت رها نکرد
گفتم خدا کند که بمانی... خدا نکرد!
بعد از تو شهر در خفقانی عظیم مُرد
بعد از تو هیچ پنجرهای چشم وا نکرد
وقتی که خنده از لب ما دست میکشید
گریه برای آمدنش پا به پا نکرد
آن روزها فرشتهی ما خواب مانده بود
شاید کسی برای من و تو دعا نکرد
حتی بهار سرزده از شهرمان گذشت
اما به خشکسالیمان اعتنا نکرد
هر چند تو بریدی از آن روزها، ولی
غم، دستهای کوچک من را رها نکرد🕊️