من تو سن خیلی بالا شوهر کردم
اواخر دهه سوم بودم که هم مشکلات رحمی داشتم هم خیلی ناامید
خداروشکر ازدواج کردم
تا دختر خونه بودم زن داداشم خیلی اذیتم کرد با کاراش و رفتارش چون اون خیلی کوچیک تر از منه و شوهر کرده و داداشم خیلی دوست داره
داداشم همه چیز براش میخرید و زندگیش عالی بود
همین الانم زندگیش خیلی خوبه
میومد برای من تعریف میکرد وقتی میرفت خونه باباش که داداشم چیکارا کرده و چیا خریده براش
منم دلم میگرفت اون زمان من شبا از غصه چند ساعت گریه میکردم سن ازدواجم بالا بود همه هم بهم فشار میآوردند
من اون زمان هرچی به مامانم گفتم بهش بگین اینارو برا من تعریف نکنه میگفت تو حسودی نکن اون اومده تعریف کنه از سر دوستی
اما حالا که من خودم زندگی تشکیل دادم شوهرم یه سر و گردن از داداشم بالا تره تو همه چی
ملیحه خانوم زن داداشم بدش میاد من از زندگیم براش بگم
دیروز بهانه گیری میگرده که داداشم شغلشو تغییر بده و مثل شوهر مرضیه ( من ) صبح تا شب بره سر کار نه اینکه یک هفته تو بیابون ها باشه
مامانم زنگ زده چرا دل ملیحه را آب کردی
منم دیگه زیر بلیط نیستم که بخوام مراعات مادرم کنم
گفتم های های یادت نشد اون روزا که من میگفتم مرضیه برا من تعریف نکنه میگفتی تو حسودی حالا تعریف من چی شد که دل عروست آب شد
تو هیچ وقت پشت من نبودی پدر ناله
خلاصه حسابی بحث کردیم
من فقط سیسمونی بچم بگیرم دور خانوادم خط میکشم برا همیشه
ملیحه خانوم دلش از شغل داداشم تنگ نشده دلش حسادت کرده به حال و زندگی من
دختر روستا نشین اون موقع که شغل داداشم فهمیده بود گل گل و به به میکرد حالا حسادتش شده بهانه میاره