یه بنده خدایی میگه خواهرش حسودی میکرده که پدره به اون یکی خواهر خیلی محبت میکرده اینقد که پوشش رفتارش خوب بوده.همش ب خواهرش میگفته از خواهرت یاد بگیر نگاه میره بیرون اینجوری اونجوری
حالااین خواهرکوچیکه یه دختر بی حجاب و رفیق باز
اینی ک پدرش دوسش داشته
همش توی خونه و درس خون و پوشش هم درست و حسابی
این پدر هم میگفته که اون یاد بگیره
محبت هم زیاد میکرده پدرش سرشو بوس میکرده
سرشو توی سینش فشار میداده
همیشه هم صداش میکرده دختر بابا
ب اون یکی هم محبت میکرده
اما اون خواهرکدچیکه میگفته چرا ب اون بیشتر محبت میکنه درصورتی ک اینطور نبوده
فقط پدره اون دختر سر به صلاح و کسی که مایه آبرو ریزیش نبوده رو بیشتر تایید میکرده
بعد خواهر کوچیکه میره پیش مولا
مولا هم از همسایه هاشون بوده
میره اونجامیگه بابام خواهرمو بیشتر دوسداره از من
همش اونو میزنه توی سرم
میگه آره خواهرم مامان بابامو دعا کرده ک اینجوری هواشو دارن
میگه یه دعا بده ک منو بیشتر بخوان
اون هم یه دعا میده ک خواهر خوبه پیش چشم پدرش سیاه بشه
و همینطور هم میشه
بعد یه مدت یکی از اعضای خانواده مولا که خواهر خوبه رو میبینن میگن اره خواهرت اینجا اومده گفته یه دعا بدید که خواهرم از چشم پدرم بیفته
و واااای از بعد اون دعا..خواهر خوبه تعریف میکرد و گریه میکرد
میگه از همونجا من از پدرم و پدرم از من فراری شد..توی خونه هفته ای یبار همو نمیدیدم
چون تا پدره میومده میرفته توی اتاق در رو میبسته
بعد اون سر چیزای بی دلیل خواهر خوبه رو کتک میزده و میگفت کاری نداشتم هااا
مثلا خواهر کوچیکه میومده باباشو آنتریک میکرده و پدره هم حمله میکرده
میگفت روزی نمیشد که این خواهر منو دست کتکای پدرم نمیداد
از آخر هم یه اتفاقات عجیب بین پدر و دختر میفته
که اصلا وقتی میگفت باورش سخته