از همون روز اول که پامو گذاشتم تو این خونه فهمیدم منو نمیخواد نگاهش حرفاش سکوتش همه چیزش پر از قضاوت بود همیشه بهم میگه زن زندگی اونیه که مادرشوهرش ازش راضی باشه تو که حتی غذا درست کردنم بلد نیستی دیگه وای به حالت .یه بار تو جمع خانوادگی گفت اینم عروسمه قربون سلیقه پسرم برم که همچین انتخابی کرده همه زدن زیر خنده ولی من داشتم تو دلم میمردم میگفت بلدی خونه تمیز کنی عروس خانم یا فقط بلدی آرایش کنی و بری بیرون خودتو نشون بدی این حرفو جلوی بابای خودم زد و من فقط سرمو انداختم پایین
میگه بچه نیاری پس به چه دردی میخوری زن فقط با بچه تعریف میشه میگه تو از وقتی اومدی پسرم عوض شده ساکت شده دور شده میخوای بینمون فاصله بندازی
شوهرم هیچی نمیگه فقط نگاه میکنه یه بارم نگفت مامان تمومش کن فقط منم که شب تا صبح توی اتاق گریه میکنم بی صدا که کسی نفهمه
گاهی حس میکنم دارم از بین میرم دارم محو میشم از بس که خورده خورده غرورمو شکست
دیگه نمیدونم کیم برای چی موندم شاید به عشق شوهرم شاید به خاطر ترسی که از برگشتن دارم
ولی دیگه دارم خسته میشم دارم میپوسم توی این خونهای که هیچ جا برای من نیست
کسی بوده مثل من کسی میتونه راهی نشونم بده چون واقعاً دیگه ته خطم...