دیگه بریدم .
از دست این شوهر و خانواده ش روانی شدم .
بخدا بیماری اعصاب گرفتم ، اصلا نمیدونم چه مرگمه دست و پام میلرزه .
امروز متوجه شدم یکی از وسایل برقی مون خراب شده .
بعد به شوهرم گفتم و ناراحت شدم .
اونم گفت اشکال نداره ، درستش میکنم ، ولی این جهیزیه ی داغون توعه .
منم گفتم بس کن همش میگی جهیزیه ، تا ۱۰ سال دیگه م میگی جهیزیه ت بَده .
بعدش گفتم به هیچکس هیچی نگو .
اونم گفت من هیچی پنهون نمیکنم از پدرومادرم .
اینم بگم پدرومادرش بشدت بدجنس و بد دهنن .
منم گفتم بقرآن قسم چیزی بهم بگن ، جوابشونو میدم .
شوهرمم یدونه خوابوند زیرگوشم بعدش گفت تو بی احترامی میکنی .
منم واقعا دارم خُرد میشم ، تو این زندگی خیلی بدبختی کشیدم ، بخدا پیرشدم با اینکه تازه عروسم .
بعدشم گفت گمشو بیرون از خونه م .
منم تصمیمم رو گرفتم ، بلند شدم زنگ بزنم پدرم .
گوشیمو نمیداد ، وحشی یه یا گلومو میگرفت یا بدنمو سفت میگرفت نمیذاشت .
یهو زد به سرش میزد به سر و صورت خودش .
منم یلحظه وحشت کردم ، گفتم نزن نزن .
دیگه میگفت من دوستت دارم ، نمیزارم بری .
منم همچنان غم و گریه .
بعد نیم ساعت اومده برای رابطه ، بزور مجبورم کرد و رفت .
من متوجه ی احساس این مرد نمیشم، بخدا گیج شدم چیکار کنم ؟ کم آوردم