17سالمه بابام چهار ساله فوت شده شدیدا وابسته بهش بودم با اینکه وضع مال بدی داشتیم و همه خانواده کار میکردیم ولی جمع چهارنفره خانوادم رو دوست داشتم
توی یه ساختمون سرایدار بودیم پله های اون ساختمون ۱۴طبقه رو با اینکه سنی نداشتم جارو و تی میزدم بابام سکته کرد مرد من موندم و مامانم و داداشم
از فوت بابام به بعد وضع روحی خوبی نداشتم
همیشه تو مدرسه شاگرد بودم قیافه و همه چی ارومیه ام همه معلما همیشه بهم میگن خوش به حال پدر مادرت با این بچه نمیدونن من چی میکشم
مامانم اصلا بهم محبت نمیکنه همش دعوام میکنه فوش میده میگه خیابونی هرزه در صورتی که توی زندگیم با یه پسر حتی یه چت ساده هم نکردم بعدش پشیمون میشه ولی چه فایده قلبم رو میشکنه سال بعد کنکور دارم ولی داداشم که سه سال ازم بزرگه یه طوری رفتار میکنه انکار پشت کنکوری ام همش میگه بی عرضه میگه تو چه دستاوردی داشتی تا حالا تو هیچی نمیشی حداقل آشپزی یاد بگیر رو دستمون نمونی
میگه اگه عرضه داشتی نمونه قبول میشدی
همش فوش سرکوفت خسته ام از همه من به جز اینا کسی و ندارم ولی اینا با من مثل دشمن آن
بابام همش تشویقم میکرد همش انگیزه میداد
ولی اینا سرکوفتم میزنن
مامانم میگه من دکتر بودم یا بابات که میخوای دکتر شی
حتی شب تولدم چه چند روز پیش بود سر یه موضوعی که هیچ تقصیری نداشتم مامانم گفت بمیری کنار بابات خاکت کنم کاشکی این روز بدنیا نمیامدی الانم بمیری راضیم
کی شب تولدش اینارو از تنها کس زندیش میشنوه
من خیلی دوستشون دارم و احترام میزارم بهشون وای اینا😭😭😭😭
کاشکی بمیرم برم پیش بابا جونم