امشب مراسم شون بود
چون بابای اون زندایی ام فوت کرده بود من نرفتم انگار زندایی ام ناراحت شده بود
مامانم گفت زشته بیا
منم گفتم مامان من اعصابم به اینجو مراسم ها نمیرسه اونم
گفت
حتما باید بیایی وگرنه شیرم رو حلالت نمیکنم😲
آخه مراسم ختم مامان زندایی ام اینقدر مهمه ☹️
یه دوش گرفتم و باهمسرم رفتیم مراسم
رفتم داخل دیدم هیچکس از فامیل هامون نیستن با خودم حس غرور گرفتم که من از همه زودتر اومدم
بعد به آبجی ام پیام دادم چرا نیومدید مراسم و همش تو دلم غر میزدم و میگفتم فقط زورشون به من میرسه آبجی ام جواب نداد
بعد من تنهایی خجالت میکشیدم گفتم برم پیش زندایی ام حداقل
دیدم زندایی ام نیومده😱
گفتم نکنه حالش بد بوده
دیدم اصلا صاحبان عزا رو نمیشناسم و عکس فوت شده یه آقاست
فهمیدم اشتباهی اومدم
گوشی ام رو برداشتم دیدم همسرم پیام داده اشتباهی اومدیم اینجا نیست مراسم
بیا بیرون
منم گوشی ام رو بیصدا بود متوجه نشده بودم
اومدم بیرون دیدم همسرم همش با دست اشاره میکنه میگه زود بیا بریم
بعد رفتیم آدرس اصلی رو پیدا کردیم
چون من پام خیلی درد میکنه نمیتونم رو زمین بشینم صندلی ها همه کسی نشسته بود فقط یکی بغل زندایی ام خالی بود مجبور شدم برم بشینم
وقتی که من رفتم مراسم تموم شده بود همه میومدن با صاحبان عزا و زندایی ام دست میدادن و تسلیت میگفتن با منم دست میدادن منم مجبور بودم همش با این زانو بلند میشدم و می نشستم اصلا پا دردم بدتر شد
آخرشم به یکی از آشناهامون گفتم به مامانت سلامت برسونم😔