2777
2789

من از بچگی همیشه فکر میکردم موقع حادثه یا خفت گیری و ... خیلی عالی قراره واکنش نشون بدم !

ازون جایی که ورزش رزمی از بچگی میرفتم اعتماد به نفس کاذب هم داشتم

تا اینکه یه سال پیش یه اتفاق واسم افتاد که تازه متوجه شدم چقدر احمق و بی تجربه م

سال پیش با دوستم رفته بودیم بیرون

چون پاییز بود هوا خیلی زود تاریک شده بود

 خیابون شلوغ و پر آدم بود ولی یه غذاخوری که قیمت مناسب داشته باشه پیدا نمی‌کردیم 

تا اینکه دیدم یه کوچه فرعی تابلو ساندویچی زده و رفتیم جلوتر

مغازه کوچیک و نسبتا داغون بود و اطرافش آدم نبود اصن 

هنوز وارد مغازه نشدیم که دیدیم تو مغازه فقط یه پسر جوون هس 

دوستم عاقل تر از من بود گفت بریم یه جای دیگه ولی من احمق گفتم گرسنم غذا بگیریم بیرون میخوریم همون جا نمیمونیم که ! و خلاصه وارد شدیم که ای کاش نمی‌شدیم

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

هنوز کامل سفارش نداده بودیم که یهو دیدیم یه نفر تو مغازه نبود یه پسر دیگه هم بود ولی چون نشسته بود ندیده بودیمش! 

بعد دوستم سفارش داد و خاست پولش رو حساب کنه که پسر جوونه با یه لبخند عجیب میگفت لازم نیس! 

و من تازه اون موقع متوجه شدم که اون دو تا پسر ایرانی نیستن ! 

ببین هر کی جای ما بود پامیشد همون موقع میرفت بیرون ، ولی ما احمق تر از این حرفا بودیم! 

نشستیم رو صندلی 

داشتم تو ذهنم خودم رو آروم میکردم که من توهم زده و بد برداشت کردم نباید نژاد پرست باشم تا اینکه یهو دیدیم یه پسر دیگه وارد مغازه شد!

پسره مشخص بود با اوناس چون چند دقیقه ایستاد کنارشون و یهو رفت تو ماشینش که جلو مغازه و ما اصن تا اون لحظه متوجهش نبودیم! 

 اینجا دیگه دو تامون متوجه شده بودیم اوضاع عادی نیس ولی جفتمون از ترس خشکمون زده بود! 

اون موقع مغزم خالی شده بود قشنگ هیچی تو مغزم نبود فقط حس میکردم سوار ترن هوایی شدم و دارم سکته میکنم اصن به فکر هیچ کدوممون نرسید که ازون خراب شده بریم بیرون! 

اون پسره که رفت تو ماشین بعد چند دقیقه هی میومد تو مغازه جلو در می ایستاد و دوباره میرفت تو ماشین! 

ببین یه سکوت خیلی وحشتناکی بود تو مغازه !

بعد دوستم دوباره به پسره گفت کجا حساب کنم پسر بازم گفت نمیخواد

اینبار دوستم ننشست ایستاد جلو در و منم سریع ایستادم کنارش

تنها چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید بگم این بود که با صدای بلند گفتم بابام منتظره دیر میشه الان!

دوستم هم گفت آقا سریع تر لطفا عجله داریم! (ینی این همه چرت و پرت به ذهنمون رسید ولی به مغز ناقصمون نرسید بریم بیرون!😑)


ببین قشنگ من از استرس داشتم سکته میکردم یه ساندویچ ساده رو دو ساعت طولش داد تا اینکه انگار فرشته نجات اومد به دادمون

3 تا پسر نوجوان که ایرانی بودن و یکیشون بچه بود حدودا 10 ساله اومدن تو مغازه

قشنگ مشخص بود با اینا نیستن شروع کردن صحبت با ذوق و شوق و غذا سفارش دادن !

قشنگ وقتی اونا اومدن حس کردم تونستم نفس بکشم! نگام افتاد به مغازه دارها و دیدم برخلاف ما به شدت عصبی به نظر میان! خلاصه که پسرا نوجوان ها تا اومدن رفتن حساب کنن و اینبار هیچ اعتراضی نکرد مغازه دار! 😑



دوستم هم از فرصت استفاده کرد سریع پول رو داد و به طرز عجیبی ساندویچی که 3 ساعت طول کشیده بود سریع آماده شد و ما با دو از مغازه خارج شدیم و تا خیابون اصلی که مردم زیاد بودن تقریبا دویدیم!

ببین به محض اینکه از مغازه خارج شدم انگار مغزم شروع به کار کرد هی میگفتم چرا ما مونده بودیم اون تو! چرا نیومدیم بیرون وقتی الان از استرس داریم گریه میکنیم؟ ولی هیچ کدوم جوابی نداشتیم اون لحظه واقعا انگار خشکمون زده بود و هیچ کاری به ذهنمون نمی‌رسید! 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز