😐😂 اول خودم میگم باشد که ابروم نرود😐😂
یه سری با دختر عمم رفته بودیم یکی از پاساژ های شهر بعدش داشتیم از پله برقی پایین میرفتیم دختر عمم اصلا حواسش نبود و روشه به سمت من کرده بود و با من حرف میزد تا اینکه به آخر پله میرسیم و پاش گیر میکنه به لبه ی آخر پله برقی و به طرز خیلی بدی با صدای آخو و اوخ می افته😐😐😐 اونم تو باکلاس ترین پاساژ شهر انقد هم شلوغ بود اونجا که نگو
منو میگی از خنده یکی باید خودمو جمع میکرد😐😐 بعد از شانس دختر عمم همون طور که افتاده بود از جاش بلند نشد و در همون حالت به من فوش میداد که نخند آبروم رفت بیا بلندم کن😂
خلاصه که کلی آدم رو پله برقی می اومدن پایین اینو میدین و غش میکردن😂
آخرش که داشتیم میرفتیم بیرون همه بهش لبخند میزدن😂😂😂😂
دومین خاطره از خودم😐
یه بار بچه بودم آب ریخته بودم تو بادکنک و با خودم برده بودم تو یه مغازه ای از شانس من بادکنکه میخوره به دیوار و تو مغازه میترکه یعنی به تمام معنا مغازه به گوه کشیده میشه😐😂
هرکی هم رد میشد فکر میکرد من خودمو خیس کردم خلاصه از شدت ضایع شدن میخواستم گریه کنم و راهی جز سر در گریبان انداختن نداشتم😐