من با دعا و جادوهای مادرش باهاش ازدواج کردم
ولی دوستش هم داشتم
و هر کی بهش چیزی میگفت پشت شوهرم در می آمدم
حالم از ته دل خوب بود و بخودم می رسیدم
دو تا خواهر مجرد داشت اونها خیلی حسودی میکردن و همینطور خانوادش نسبت به هم حسادت دارن
یعنی از لحاظ خانوادگی دوستشان نداشتم
من از شوهرم سرتر بودم تحصیلات و سن و ظاهر و...
حامله که بودم و بچم که بدنیا آمد بی محلی های آقا شروع شد
آدم گیجی هم بود
تو واتساپ دیدم حرفهای ج ن س ی و محبت امیز زیادی به همکار خانمش گفته و اونم بی محلش کرده
همیشه ناراحت بود که چرا اون خانم تحویلش نمیگیره
و اونها هفت سال همکار بودن
من از این ناراحت نیستم که چر اون منو دوست نداشت یا داشت و با اون زنه بوده
فقط از این ناراحتم که من عمرمو وقف ی انسانی که لیاقت نداشت و نداره کردم