امروز خاب میدیدم مادرم ک فوت کردن زنده اس بابام مرده و جنازه اش رو زمینه اصن حسی نداشتم گریه هم نمیکردم مامانم گفت ی ذره گریه کن الان فامیلا میان بعد جنازه رو قایم کرد گذاشت بین دوتا دیوار ک کسی نبینه یا نفهمه تا فردا مردنش و از مرگش ناراحت نبودم
( فکر میکنم در واقعیت هم از مزگش ناراحت نمیشم بعضی وقتا دعا میکنم کاش بمیره) بعد میدیدم ی خونه ایم نمیدونم طبقه چند از پنجره اسمون و نگاه میکردم چن تا پرنده خیلیییی بزرگ و زیبا اما سیاه رنگ تو اسمون بودن واقعا قشنگ و زیبا بودن مثل پرنده های افسانه ای