واقعا ازش بدم میاد ..
حال بهم زنه ..معتاده بد دهنه رفتاراش مناسب سنش نیست تو یه جمعی دهنشو ببازم میکنه خجالت میکشم اینقدر ذهنش بستس ک نمیدونه کجا چ حرفی بزنه اگه چیزی ک مصرف میکنه پم دستش باشه حالش خوبه نباشه به همه چیز زندگیم گیر میده
یه مدتی همش جلوی شوهرم ازم ایراد میگرفت لان اونم همین حرفارو تکرار میکنه از بچگی هیچوقت نبود همیشه منو میترسوند ک آره طلاق میگیرم همیشه همه ی بچه ها همه جا با مادراشون بودن من تنها یادم نمیره چقدر کتکم زد وقتی بچه بودم چون فقط در مقابل مشتاش و کنکاش جلوی بابام وایمیستادم چقدر محبتشو گدایی کردم راستش خیلی حسرت شده واسم اینکه مث بقیه مادرم آلگوم باشه دلم میگیره وقتی فک میکنم میتونستم چ چیزایی رو از مادرم یاد بگیرم و داشته باشم و الان چی دارم هیچوقت خودشو دوست نداشت منم واس همینه ک یاد نگرفتم حس ارزشمند بودنو بخاطر همین ک یذره محبت ندیدم بود ک به اولین آدمی ک گفت دوست دارم اعتماد کردم تو 13 سالگی و بعدم با آدمی ک هیچکدوم از معیاراما نداشت ازدواج کردم و الان وضع زندگیم اینه ک ن راه پس دارم ن پیش همیشه از خودم جلوی بقیه میگذرم تا فقط دوسم داشته باشن مقصر همش مامانمه دعا کنید زود تر برم سر خونه زندگیم شاید ازین جهنم بهتر باشه