پارت اول: قدم اول
سه ماهه که سکوت خونهمون صدای جیغ میده. نه از در و دیوار، از توی من. از ذهنی که شبا، صدای زوزهی یه گرگ توش میپیچه. از دلی که هنوز باور نمیکنه آرش، برادر کوچکم… رفته.
همه گفتن خودکشی بوده. پلیس گفت: «نه نشونهای از ورود اجباری هست، نه علائم درگیری. خودش خواسته.»
اما من… من آخرین کسی بودم که صداشو شنید. و قسم میخورم اون نمیخواست بمیره.
اون شب، ساعت ۳:۳۴، گوشیم زنگ خورد. اسم آرش افتاده بود روی صفحه. دلهام لرزید. جواب دادم. اول، فقط خشخش. بعد… صداش اومد.
«شیدا… نمیدونم کجام… ولی اینجا هیچی طبیعی نیست…» صداش میلرزید. مثل کسی که وسط باد و طوفانه. قطع و وصل میشد.
گفتم: «آرش؟ چی شده؟ کجایی؟ صداتو نمیشنوم!»
«نمیدونم… داره یه چیزی میاد… نمیدونم چه اتفاقی داره میافـ...» صداش قطع شد. نفسم بند اومد. چشمام خشک شد. یه لحظه فقط خشخش اومد. بعد، انگار از ته جهنم برگشته باشه، صداش با زحمت برگشت: «اون لینک لعنتی… نذار بازش کنه… هیچکس… نباید… ببینهش…»
بعد… یه صدای دیگه اومد. زوزهی یه گرگ.
نه… امکان نداشت. ساعت سهونیم صبح بود. و آرش… مطمئن بودم از خونه بیرون نرفته. پس اون صدای گرگ لعنتی از کجا اومده بود؟
قلبم دیوونهوار میکوبید. سریع دوباره بهش زنگ زدم. و همون لحظه، صدای زنگ از اتاق خودش اومد. یعنی چی؟ داشت باهام شوخی میکرد؟ بازم یه بازی مسخرهی جدیدش بود؟
رفتم سمت در اتاقش. دستم میلرزید. درو آروم باز کردم… و اونجا بود.
روی زمین، بیحرکت، پوستش سردتر از سنگ، لبهاش باز، انگار آخرین جیغ تو گلوی خشکش مونده بود. اما اون چیزی که منو نابود کرد، این نبود. چشماش باز بودن… و زل زده بودن به سقف.
رد نگاهش رو گرفتم. توی سقف، با خون… نوشته شده بود: «قدم هفتم، آخرینشه.»
جیغ زدم. نفسم برید. زمین لرزید زیر پام.
پلیس گفت پنج ساعت از مرگش گذشته. اما من فقط ده دقیقه قبل باهاش صحبت کرده بودم.
هر چی به پلیس گفتم، باهام حرف زد… التماس کرد… گفت نذار لینک باز شه… فقط یه جمله شنیدم: «هیچ تماسی ثبت نشده. فقط شما یکبار تماس گرفتید و پاسخ نگرفتید. شاید خواب دیدین.»
خواب؟ اون خون، اون صدا، اون زوزه، اون چشمهای باز… خواب بودن؟
تو این سه ماه، ده تا روانکاو عوض کردم. قرصای خواب، ضدتوهم، آرامبخش. دکترا میگن ذهنم داره با غم کنار میاد. ولی من میدونم اون شب، یه در لعنتی باز شد… و چیزی از اون طرف رد شد.
امشب، بعد سه ماه، دوباره برگشت. گوشیم لرزید. یه پیام ناشناس. یه لینک. زیرش نوشته بود: «فقط تو میتونی نجاتش بدی. آرش هنوز اونجاست.»
همه وجودم یخ کرد. انگار یه دست نامرئی از پشت گردنم رو گرفت. دستم لرزید. اما انگشتم رفت سمت لینک.
ویدیو باز شد.
یه اتاق تاریک و نمدار، با دیوارای خیس و یه آیینهی شکسته. کسی اونجا بود. با ماسک. اما چشمهاش… همون چشما… دقیقاً همون که آرش تو دفترش کشیده بود.
و درست وقتی خواستم قطعش کنم، صدا اومد. از یه حنجرهی مرده. «اگه داری اینو میبینی… دعوت شدی. هفت قدم باید برداری… چون اون گرسنهست.»
همون لحظه، از بالای اتاق صدای پا اومد. آروم، سنگین، کشدار. و ی
ه زمزمه، درست توی گوشم:
«قدم اول… شروع شد.»
.