من تو یکی از ضعیفترین مناطق تهران به دنیا اومدم . دو تا برادر کوچکتر از خودم داشتم . پدرم یه آدم رفیق باز ، بی مسولیت و معتاد بود ولی مادرم بهترین مادر دنیا ❤️ زندگی سختی داشتیم اما یه کم که بزرگتر شدیم تصمیم گرفتیم تا جایی که میتونیم تلاش کنیم و زندگیمون رو تغییر بدیم . داداش بزرگم از ۱۴ سالگی درس رو ول کرد و رفت دنبال کار نجاری و منبت کاری ، داداش کوچیکم هم تا دیپلم کار و درس رو با هم ادامه داد و بعدش قید درس خوندن رو زد و همکار داداش بزرگم شد . من تا لیسانس درس خوندم و بعدش رفتم تو یه شرکت خصوصی .یادمه داداشام از هشت صبح دوتایی با هم از خونه بیرون میزدن و میرفتن تو کارگاه تا دو یا سه صبح که برگردن خونه . هر سه تامون خیلی کار کردیم یادمه هر کدوم از داداشام که رفتن سربازی ، بعد از پادگان مستقیم میرفتن کارگاه و بعد نصف شب میومدن خونه دو سه ساعت میخوابیدن و دوباره میرفتن پادگان . کار میکردیم به امید روزی که دستمون به دهنمون میرسه و خوشبخت کنار هم زندگی میکنیم . اینم بگم که ما یه تا برای هم جون میدادیم، خواهر برادری ما زبون زد دوست و آشنا بود .
چند سالی گذشت داداشام هوش اقتصادی خوبی داشتن و به گفته خودشون خدا هم کمکشون کرد و اوضاع مالیشون کم کم بهتر شد . تونستن کنار کارگاه ، نمایشگاه مبلمان هم راه بندازن . چند سال بعد من ازدواج کردم و بعد داداش بزرگم . شب عروسی داداشم ما تو قله خوشبختی زندگیمون بودیم ، اوضاع مالیمون خوب شده بود از یه خانواده خوب عروس گرفته بودیم و داشتیم نتیجه زحماتمون رو میدیدم و فکر میکردیم قراره همه چیز هر روز بهتر بشه ، اما تنها چیزی که رو به بهتر شدن رفت اوضاع اقتصادیمون بود .
کم کم متوجه شدیم داداش بزرگم به خاطر کار زیاد تو کارگاههای نجاری ریه اش آسیب دیده و باید بره تو لیست پیوند ریه . فروردین ۹۹ ما همه چیز داشتیم خونه ، ماشین خارجی ، باغ ، ویلای شمال ، کارگاه ، چند تا نمایشگاه مبلمان و یه غم بزرگ داداشی که حالا خونه اش شده بود یه بیمارستان و همه جا باید با یه دستگاه اکسیژن میرفت💔😔
بچه ها من بلد نیستم از قبل تایپ کنم ، اگه دوست داشتید لایکتون میکنم که چند دقیقه دیگه بخونید