یه اتفاقی افتاده که فامیل اینجان،من بدبخت از شهر غریب اومدم شهرستان ۳ روزه بیشتر کارا گردن منه کسی کاری نمیکنه که منم مجبورم قبل از اینکه کسی چیزی بگه انجام بدم،فردا قراره خودم تنها برگردم اونم ساعت ۶ صبح ۷ ساعت توی جاده ام خونه شلوغه به بقیه گفتم من دارم میخوابم خواهشا درکم کنید ۳ روزه چشامو رو هم نذاشتم حالم خوب نیست جدا از این خیر سرم بیمارم وای وای اون آدمای بزرگ و با درک و شعور درکم کردن گفتن برو و کلی قربون صدقه رفتن،دختر خاله و داییام انگار واقعا لج دارن با منی که باهاشون خیلی خوبم سال به ستا نمیبینمشون همین ک من چشام گرم شد ۷ نفزشون اومدن نشستن تو اتاق هر هر میخندن و قشنگ معلومه کارشون از عمده (خیلی خوب میشناسمشون)
همش دارم صبوری میکنم چیزی نگم همه رو با خاک یکسان کنم🫠🤌🏻دارم میمیرم بخدا کلیه ام درد گرفته دارو هام نیست به جز خستگی که دارم
چیزی بهشون بگم یا ن؟