صبح رفتم خونه مادرم گفت امروز زودپز ترکید خدا بهش رحم کرد که نسوخت کلی تو فکرش بودم که خدا رو شکر سالمه و هیچیش نشده,امروز عصر هم مهمونی دعوت بودیم کلی خوش گذشت و خندیدیم از ته دل همه چیز عالی بود رسیدیم خونه خواستیم بیایم تو پارکینگ ماشینمون که شوهرم با هزار زحمت و کار کردن خریده بودیم تازه و کلی ذوقشو داشت خورد تو در پارکینگ شوهرم خیلی ناراحت شد منم ناراحت شدم ولی بیشتر چشمای غمگین شوهرم که جونم بهش وصله تیکه تیکم کرد من بی نهایت دوسش دارم و حتی با کوچیکترین غمش میمیرم,فقط گفتم عزیز دلم فدای سرت ضرر به مال بخوره ولی تن تو سالم باشه خیلی خودمو حفظ کردم جلوش در حالی که داشتم از ناراحتیش ذوب میشدم.اومدیم تو خونه یکم تنهاش گذاشتم که راحت باشه بعد اومدم پیشش بغلش کردم یکم دلداریش دادم ولی یهو بغضم ترکید و گفتم تو رو خدا تو زندگیمون غصه هیچیو نخور من ثانیه ای طاقت ناراحتیتو ندارم,گفتم خدا رو شکر که سالمی شاید خدا اتفاق بدتری رو ازمون دور کرد.ولی خودم کلی ناراحتم همش چشماش اون لحظه جلوی چشمه آخه خیلی قیافه معصومی هم داره الهی قربونش برم,بازم خدا رو شکر😞