خانما مادرم ۴۳ سالشه و چهار تا بچه اییم یه برادر بزرگتر دارم و دوتا خواهر کوچیکتر خودمم ۱۹ سالمه و پشت کنکوری
داستان ازین قراره ک من وقتی ۸ سالم بود مامانم بارداری شد و وقتی ک بچه دوسالش شد انگار تا حدودی اون وظیفه مادری گردن من افتاد و من واقعاا اذیت شدم مامانم بچه رو به من ک ۱۰ سالم بود میسپرد و میرفت باشگاه و پیاده روی و من پوشک بچه رو عوض میکردم مراقبش بودم و حتی مسافرت رفت دو هفته و بچه پیش من و پدرم بود و جوری بود ک من هیچ تفریحی نداشتم و بچه داری میکردم
خواهرم ک ۴ سالش شد یکم راحت شده بودم ک باز مامانم باردار شد و دوباره همون اش و همون کاسه
جوری شده ک من فوبیا بچه پیدا کردم شبا همش کابوس میبینم ک مامانم بارداره و کلا از بچه ها متنفرم
دوباره امروز مامانم گفت فلان کتاب کجاست و اون کتاب درمورد تغدیه قبل و هنگام و بعد بارداری و میگه میخوام اقدام کنم
و داشت ظرف میشست تو حال خودش بود و داشت میخندید پرسیدم چرا میخندی میگه دارم به بچه فکر میکنم😐😐
من میدونم بیاد اوضاع برای من سخت میشه و درک نمیکنن من کنکور دارم باز باید مراقب خواهرام و مادرم باشم آشپزی و.... و همینطور ک برای خودشم خیلی خطرناکه و بارداری آخرش از کمر درد و لگن درد گریه میکرد