عروسی پسر دایی شوهرم بچم گذاشتم پیشه مادرم رفتیم عروسی تموم شدبا شوهرم میرفتیم سمت ماشینمون داشتم حرف میزدم باهاش یهو دختردایش دید دختره گفت سلاااااام بلند اونم منو ول کرد رفت پیشه دختر داییاش خوش,و بش اصلا انگار من وجود ندارم انقد دلم گرفت ناراحت شدم که نگین خودم رفتم سمت ماشین اون هنوز داشت حرف میزد باهاشون,میخندید وایسادم بیاد در باز کنه سوارشم شلوغ پلوغ شده بود معذب بودم بعد که اومد پرید بهم چرا تنهایی بین این همه مرد راه افتادی اومدی کلی نهیبم داد مست بود صداشم بلند کرده بود همه نگام کردن گریم گرفت تو ماشین هیچی نگفت بهم منو رسوند خونه مادرم رفت هنوزم ازش خبری نیس از صبح تاحالا گوشیم خاموش کرده بودم الان روشن کردم هیچچچ حالم بده بچه ها چیکار کنم کجا رفته یعنی من کارم بد بود نه؟ 😭