2777
2789

وقتی کلاس دوم بودم همیشه آخرهفته میرفتیم دهات مادریم خیلی خوش میگذشت خلاصه اونجا تو روستا دوستان زیادی داشتم هم پسربودن هم دختر.ازبین دوستام یه پسرس بود به اسم بهروز خیلی زرنگ بود ممتاز مدرسه تو روستا ولی همیشه کتاب زیربغلش میرفت مدرسه بچه های روستا وضع خوبی نداشتن هستین بقیشو بگم

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

گفت با طناب خفه ش کردن هنوز ملوم‌نیس چرا.خلاصه چندماه گذشت ایقد مامور میرفت و میومد تو روستا ماشهر زندگی میکردیم ولی خبرش همیشه میرسید دستم ازطرف داییم

خلاصه چند تا جوونای ۲۰ و ۲۱ ساله رو گرفتن ایقد شکنجه کردن که یکیشون تسلیم شد و گفت من کشتمش .بهروز بیچاره روفریب داد و گفت بیا بریم سر زمینامون آخه کشاورزی داشتن یادمه گوجه کاشتن و فصل برداشت بود گفت بیا کمکم بهت پول میدم بهروز بیچاره میبره بهش تجاوز میکنه بعد با طناب خفش میکنه .اعدامش کردن بعد ۱سال من تو اعدامش بودم و هنوز یادمه 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792