اولا سلام ، فکر کنم یه سالی نبودم ، دلمتنگ شده بود براتون
.
دیشب سرم درد میکرد ، شوهرم گفت بذار من سفره رو جمع میکنم تو استراحت کن خانم جان ، گفتم نمیخواد گفتم حالم خوبه گیر داد که نه خودم جمع میکنم . داشت جمع میکرد بشقابا رو برداشت تلق انداخت رو پارچ آب و لیوانا نصفشون شکست 😐 بعد دیدم مثل بچه گربه وایساده وایساده داره نگاهشون میکنه به زورپاشدمجمع کردم ریختم تو خاک انداز که بریزه آشغالی باز رفت ریخت تو آشپزخونه 😐
ینی کار دو دقیقه ای رو کاری کرد من نیم ساعت داشتم جون میدادم با سر درد 😑