من رفته بودم بازار صب
برگشتنی خانمی دیدم ک فهمیدم هم محله هستیم نگه داشتم و سوارش کردم
همیجور بر بر نگام میکرد میگفت چند سالته ک رانندگی میکنی
بهم زل زده بود منم حاااالم خوب بود کاملا
من از طلا خوشم میاد هرجاهم برم میپوشم یهو گفت این طلاها چ بهت میاد چ پوستی داری
منم تشکر کردم گفت اصلااا بهت نمیاد ایقد سنت باشه خیلی زرنگی شوهرت شانس داره ک همچی دختری نصیبش شده
وای اصلا نمیفهمیدم جز لبخند چ بگممم حالا من خیلیییی خوشگل نیستممم انچنان هم پوستم ب چشم نمیاد
نمیدونم چرا ایجور حرف میزد و آهی میکشید
وقتی پیادش کردم تا رسیدم دم در میلرزیدم لرز ب بدنم افتاده بود سردمم نبود ب زور در حیاط باز کردم و ببخشید کلی اوردم بالا مث جنازه افتادم تو خونه
الان یکم بهترم
ب مامانم گفتم گفت این زنه چشمت زده