بچه ها توروخدا اگر تجربه اشو دارید بهم بگید گیجم کلا..
من چند وقتی هست مادرم مریضه مریضی بدی داره درسم ک تموم موندم خونه کنارش آخه خیلی مریضه عصبی شدم چون پدرمم از دست دادم این وسط زیاد دیگ نتونستم با کسیک فقط اشنا شدیمک دوست باشیم توجه کنم آخه اون موقعیت خیلی خوبی داره مستقله منم همیشه با خودم میگفتم این با این موقعیت آخه چرا باید من باهاش دوست بشم از ی طرفیم دوستم بهم میگفت احمق آخه تو ک انقد میری حمالی با این خوش رفتاری کن مشکلاتتو باهاش حل کن ولی من هیچ وق غرورم به جون مامانم اجازه نداد کوچکترین چیزارم بخوام بعد چند روز پیش داشتیم تلفنی حرف میزدیم گفت اگه مثلا من بخوام ازت خواستگاری کنم تو ۹ سال ازت بزرگترم مشکلی نداری خداشاهده دهنم قفل شد گفتم شوخی میکنی گف نه من کاملا جدیم آخه خیلی آدممغروریه منم گفتم نه اتفاقا آدم پخته تر بهتر اونم گف آخه تو تازه ۲۴ سالت شده ازم خیلی کوچیکتری منم انقد هول شده بودم دیگ چیزی نگفتم ولی اصن رفتم تو شوک بنظرتون قصدش ازدواجه یا یچیزی همین طوری گفت؟
