عید پدرمادرم رفته بودن مکه،،،،، نیومد تالار،،،، گفت نمیام،،،
منم دیگه خسته شده بودم دعوا کردیم کلی هم رو فحش دادیم
ده ساله زندگی میکنم باهاش هر سال،، هرسال،،،،، عید دعوا راه میندازه،،،،،
انگار عقده و حسرت مونده از کودکیش
از عید تا حالا قهریم،،،
الان موس موس میکنه هی بیاد آشتی،،،،،
ولی من اصلا چشمام بلند نمیشه نگاهش کنم،،،،
دوست ندارم آشتی کنم،،،