خودم انقد زیاده که خجالت میکشم از گفتنش
ولی از همه سخت تر اونجایی که دوس پسرم همزمان هم با من دوست بود هم با یکی دیگه اونم خبر داشت
بعد از یکسال رفت با اون ازدواج کرد
توی یه مهمونی همو دیدیم
دست زنشو گرفته بود محکم بغلش کرد
خیلی احساس شکست و حقارت کردم
شتتت چ بددد
تصورشم دیونم کرد
من هر بار برنامه های زندگیمو
از زبان بقیه میشنوم
مثلا
میگم فردا میریم اردبیل
بچه کوچیک خواهرشوهرم میگه نه دایی گفت پس فردا میرید نه فردا
کلا شوهرم به بقیه میگه من از زبون اونا میفهمن
بارها جنگ کردیم بازم ادم نشده
اینقدر کوچیک شدم مخصوصا وقتی بچه بودم که دیگه از کوچیک شدن تعجب نمی کنم
