2777
2789

سلام دخترا خوبین 

من یکساله نیومدم اینجا 

امروز خیلی دلم گرفته کسی نیست دردمو بفهمه اومدم اینجا به شما بگم 

دو روزه اومدم با خواهر شوهرام ی شهر دیگه تفریح

امروز صاحب کار شوهرم رنگ زد گفت شوهرت دو روزه سر کار نیومده 

بهش زنگ زدم گفت آره خونم نرفتم 

همش بهم این دو روز دروغ می‌گفته که سرکارم 

بخدا از صبح دارم گریه میکنم 

حالم بده چکار کنم 

حتی اولش که رنگ زدم گفت سرکارم بعد که گفتم صاحب کارت گفته نرفتی مقر اومد 

حالم بده بچه ها 

نمی‌دونید چقدر خجالت میکشم و بغضمو قورت میدم جلو خواهرشوهرام 

بنظرتون چکار کنم 

گفت بیا خونه خواهرشوهرام نذاشتن برم گفتن به حرفاش گوش کن ولش کن 

من چکار کنم خوب چه غلطی بکنم از من بدبخت تر کیه یک بار اومدم حال و هوام عوض بشه 🥺🥺🥺🥺

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

این مردا بیشعور چرا انقدر پست شدن چرا درک نمیکنن زن دارن اوووف

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی    خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد
اول یه سوال؟ صاحب کارش چرا به تو زنگ زده گفته؟سوال دوم؟ شک کردی به همسرت که خونه زن اورده؟حستو می‌خو ...

شک به رم ندارم چون اون کلا تنبله می‌خوابه من مشکل اصلیم اینه که چرا دروغ می‌گفته بهم صاحب کار هم به من زنگ زد چون داداششه

اخه وقتی شوهرتون نیاد سفر اونم با خانواده خودش حتما ریگی تو کفشش بوده اخه چرا رفتی

چون سرکار می‌ره 

ما هم ی شهر دیگه خونه داریم کلا دو ساعت راهه دو یه روز گفتیم بریم تفریح

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792