انقدرررر از پدرشوهرم متنفرم که حددد نداره
از من یه ادم مریض روانی ساخت
تلخ زبووون به شدت
بی تربیت ، هیچ حرفی رو تو دلش نگه نمیداره و به بدترین شکل ممکن به زبون میاره
مثلا میرفتیمخوونشون دستم و دراز میکردم دستمو نمیگرفت
به شوهرم زیر لبی جلوی خودمون فحش کش دار میداد
مادرشوهرم سفره مینداخت، به جای اینکه اون بشینه به من تعارف کنه برم سرسفره اصلا نمیمومد غذا بخوره
یه تیکه هایی بهم مینداخت که همیشه بعد دیدنش یک ماه تمام گریع میکردم
به شدت مریضم کرده بود
اخرین بار رفته بودم سالگرد خواهر زاده اش دلم نخواست برم بوسش کنم اشغالو ، معرض تو روم بهم گفت نجس
دیگهه از اون به بعد نتونستم تحملش کنم
بعد اون مادرشوهرم ازش جدا شد
الان تنهای تنها مونده
همش زنگ میزنه به فامیلا میگه به عروسم و پسرم بگید حداقل منو ماهی یکبار دعوت کنن
ولی من محل نمیدم
شوهرمم هر وق میخواد بره پیشش میگم تنها برو
سالی دو سه بار میره میبینتش
ولی من اصلا نمیخوام ببینمش
پر از کینه و نفرتم ازش