دلم داره میترکه
منو مامانم هشت سال مامان بزرگمو تو روستا نگه داشتیم
بعدش مامان بزرگم اونجا رو دوست نداشت
خلاصع عروسش پسرش تو گوشش خوندن اونجارو بفروش
این عروسش میگفت تو خونتو بفروش من نگهت میدارم
خلاصه فروختن خونه رو حسابی به خودشون رسیدن با این پولای مامان بزرگم و
برای مامان بزرگم یه خونه نخریدن ک هیچ
به صورت چرخشی نگه میداشتن
۴ تا بچه بودن
هر ده روز خونه یکی
فکز کنید یه ادم چقدر باید سختش باشه هر ده روز ساکشو برداره بره بیاذ
عروسا بهش بی احترامی کردن
پسراشم ک مثل چی از زناشون میترسیدن
اخر سر به این نتیجه رسیدن مامان بزرگمو بردن تو مرغداری ک داییم کار میکنع نگهش داشتن تو یه اتاق
اونجا خونه سرایداری بود
خلاصه هر چی باشه خونه خودش نبود
مامان منو و خالمم اونقد نداشتن که مامان بزرگمو نگه دارن کلا فقط هر ماه پول میدادیم بهش
من واسش لباس میدوختم واسش خرجی میبردیم
ولی اون یکی پسرش که بزرگه باشع اصلا بش پول نمیداد
این یکیم هر چی زنش میگفت گوش میداد
هر وفت میرفت مهمونی خونه پسرش بهش بی احترامی میشد حتی ی بار رفتع بود خونه پسرش بعد اونجا خواب بود
که زنداییم با پا بش زد گفت پاشو برو من باید برم سرکاربعد مامان بزرگم رفت رو ایوون کلی گریه کرد😔