داداشم و من به فاصله سه ماه ازدواج کردیم خواهرم ته تقاری بود دوازده سال از داداشم کوچیکتره بشدت وابسته بودن جونشون بهم وصل بود خواهرم بیشتر
داداشم ازدواج کرد خواهرم حس کرد داداشم داره کم مهری میکنه الکی بحث میکرد باهاش دعواشون شد رفتن تو قهر داداشم دیگه نیومد خونه مامانم خواهرم نمیزاشت مامان بابام برن خونه داداشم
خواهرم میگفت داداش اعصابمو خراب کرده نذاشت بخونم درسمو کنکورمو خراب کردم خواهرم پونزده سالش بود همش
مامانم و بابام روز به روز پیترتروافسرده تر
خواهرم پرخاشگر و افسرده
من از همه بدتر
مطمین بودم جادو شدن
بایه یری راهکارهای قرانی خداروشکر تونستم بعد چندسال نجات پیدا کنیم
داداشم رفته خونه مامانم مامانم گفت کفتم یاحسین الان دعوامیشه گفته بود باخواهرم کاردارم صداش کن میگفت همو بغل کردن دوساعت اسک ریختن خواهرم گفته بود دلم برا چشات تنگ شده چشای داداشم ابی اسمونیه داداشم گفته بود دلم برای نوازشات تنگ شده
اینا خیلی وابسته بودن از دوری هم دوتاشون ضداضطراب میخوردن
من خیلی خواستم اشتیشون بدم اما هیچ کدوم مایل نبودن
معجزه شد