۶ روز تا زایمانم مونده هر سری اومده خونمون جیغ داد راه انداخت رفته دیروز با بچش اومدن پسرش ۲ سالشه اومده دویده کلش خورده ب تیزی دیوار خودش داره میبینه بچه داره میخوره ب دیوار هیکلشو تکون نمیده بگیره بچه دلش ضعف کرد انقد دردش اومد گریه کرد یهو تو راه پله داد میزنه وای خدا من خسته شدم حالا اینم بگم ک کاری نمیکنه ۱۰ ساله ازدواج کرده مادرم ظرفاشو میشوره غذاشو میپزه بچشو نگه میدار بعد ب جای اینکه بره بچه رو بغل کنه دست بچه رو میکشه اونم سرش خیلی درد میکرد گریه میکرد داد میزد تو راه پله من خسته شدم دیگه نمیکشه خدا خدا من میگفتم کله صبح مردم خوابن دهنتو ببند ولی باز حالیش نبود من سری در باز کردم بچه رو اوروم تو این بلند بلند فکش میداد بچه رو میحاست دستای بچه رو فشار بده من نزاشت بچه ام دستاش یخ کرد بود دست بچه رو گرفتم بردم تو اتاق خواب گفتم خاله نترس چیزی نیست دیدم اومد تو اتاق بچه رو گذاشت لای پاهاش گف ببینم سرتو بچه ام ترسبده بیشتر گریه میکنه بد میزنه تو سر خودش فوشای بد میده ب بچه میگه سرت باد کرده بچه ترسید دستشو گذاشت بود رو سرش دو زانو نشسته بود میگفتم خاله درد میکنه میگف نه خاله ولی میدونستم انقد این خواهر گاوم وحشی بازی دراورد این بچه ترسید بگه کجاش درد میکنه خودمم تپش قلب گرفته بودم دیشب اصلا نتونستم بخوابم چند وقت قبلشم اومد خونمون بچش ی چی کرد تو دماغش این همینجور جیغ داد کرد تمام بدن من یخ کرد هر چیم بهش میگم نیا خونمون آدم نیست ب همه ام حسودی میکنه ب جاریاش ک انقد حسودی میکنه میخاد بمیره از حسودی با شوهرش دعواش میشه موهای شوهرشو میکشه واقعا دیگ ما از دستش خسته شدیم من فقط بخاطر اون بچست ک باهاش رفتامد میکنم تو این ۹ ماه بارداری دهن منو سرویس کرد
مامانت اگه نده کارهاشو بکنه ادب میشه و شوهرش هم باید یکم تو روش وایسه تا دست از این رفتاراش برداره خودتون لوسش کردید خواهرت رو سختی زندگی رو نکشیده ک ببینه زندگی چ سختی هایی داره