اول بگم من دختر به شدت خجالتی هستم خیلی آرومم از خونه بیرون نمیرم اعتمادبهنفس ندارم . همش سرم تو کتاب و درسم بود بخدا حتی گوشیم نداشتم با اولین خواستگارم که عقد کردم اون برام خرید اصلا تو فکر ازدواج نبودم . وقتی پایه دوازدهم بودم افسردگی گرفتم نتونستم درس بخونم کلا با کسی حرف نمیزدم پدرمادرم پیش خودشون فکر کرده بودن اگه من ازدواح کنم حالم بهتر میشه گذشت و یه پسر از خانواده مادرم ازم خاستگاری کرد منم اصلا تو باغ نبودم همش میگفتم نه ولی مادرم و خالههام منو راضی به ازدواج کردن .به خودم اومدم دیدم سه ماهه عقدم فاصله سنی زیادی هم باهم داشتیم و منو پسره زیاد به هم علاقه نداشتیم مخصوصا من از هم جدا شدیم . گذشت داشتم کم کم به خودم میومدم که دوباره با پسر عموم عقد کردم مادرم میگفت اگه بگی نه فکر میکنن من نزاشتم ازدواج کنی . بخدا تمام روح و روان منو مادرم نابود کرده از وقتی یادم میاد همش منو مقایسه میکرد بهم میگه بی عرضه .
دوستام یا دانشگاهن یا دارن برای کنکور میخونن من حالم خیلی بده از ازدواج بدم میاد من همیشه تنهایی و مستقلی رو دوست داشتم به هر کی مجرده حسودی میکنم . کاش من میمردم دعا کنید زندگیم تمام بشه همش تو رختخوابم افسردگیم شدید تر شده دیگه حالم با هیچی خوب نمیشه دارم به خودکشی فکر میکنم