2777
2789

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

دیروز هاتون مهم نیست کلی فردا های قشنگ دارین توجه نکنین به دیروزها تون ،اینقدر هم ناراحت نباشین نصیب تون هم بهترین لحظات 

کمک کردن از علاقه های فوق قلبیم هست هرکسی مشکل داشت احتیاج به کمک داشت بهم اطلاع بده بعدیادت نره تو زندگیت مجبور نیستی به هیچ کسی راجع به چیزی جواب پس بدی به غیر از وجدانت اینو هیچ وقت یادت نره در عالم هرکسی ممکنه مهر قلب داشته باشه ولی نه [وجدان] همه بندگان مقرب الهی هستیم مهم اینه ک خدا فراموشت نکنه وگرنه بقیه که میان‌ و‌ میرن انسانیت داشتن و معرفت وجدان آسوده و اراده ومهربونی سبک زندگی نجیب زاده هاست انگاری قرن ماروزگار مرگ انسانیت هست  انسانیت گاهـی یک لبخندهس یک آرامش امنیت که محکم میگه نترس من هستم کمکت میکنم  که به احساسات و روح یک انسان غمگینی آرامش هدیه میکنی چشم بهم بزنید عمرتون میگذره پس حواستون به تلف شدن روزها تون در آشفتگی ها باشین.                                                                  

همه همینطورن زیاد بش فک کنی عین باری هس که باید هرروز روی دوشت باشه .

اسم کاربریم! من نمیدونستم نمیشه عوض کرد وختی نوشتم حالم اصلا خوب نبود . خلاصه شد دیگه .حالا ک شده و نمیشه تغیرش داد برای پدرمادرم فاتحه بخون خداخیرت بده💚

گذشته برای گرفتن درس و اندوختن تجربه جهت تکرار نکردن اشتباهات هستش

پس دلیلی نداره بخوایم به گذشته فکر کنیم و افسوس بخوریم 

این سومین کاربری من هستش  دوبار رو توسط آدمای مریض و به خاطر اینکه مطالب در خصوص زندگی و دغدغه هاش گذاشتم گزارش زدن و تعلیق شدم من از سال ۱۴۰۰ عضو نی نی سایتم
یکم دربارش میگی ؟

۵سالم بود مادرم طلاق گرفت منو با خودش برد فقط بخاطر این که سهم منو از ارثم بگیره و زندگی خودش راحت تر باشه

 بعدش ازدواج کرد دوباره چون باهام خوب نبود و اذیتم میکرد یه مدت رفتم با مادربزرگم زندگی کردم ۱۴سالم بود مادربزرگم عمرشو داد به شما من بازم برگشتم پیش مامانم چون اجازه نمیداد برم پیش بابا خودم.منم واقعا تو اون خونه بودن با شوهر مامانم و بچه هاش سخت بود برام همش تو اتاقم بودم همیشه درس میخوندم کارای هنری یاد میگرفتم و انجام میدادم دانشگاه مهندسی صنایع قبول شدم.همینطوری گذشت تا وقتی ۲۲سالم بود بازم از این شوهرش طلاق گرفت و رفت دوباره ازدواج کرد و به من گفت نه اجازه داری با من بیای نه اینکه بری پیش بابات.باید همینجا بمونی ینی پیش شوهرش که ازش طلاق گرفته.مامانم خودش شاغله ولی بهم پول نمیداد و دوست نداشتم برم به شوهرش بگم به من پول بده خودم سرکار میرفتم.ب صورت دورکاری حسابداری یه شرکت رو انجام میدادم پنجشنبه و جمعه ها و روزا ام سرکار میرفتم و برمیگشتم تو سالن کار کراتین و مژه انجام میدادم که حتی بتونم به مامانم کمک کنم یه جاهایی. با یه پسر آشنا شدم که خیلی خیلی پسر خوبی هست و به مرور خواست که رابطه مون جدی تر باشه و اگه بشه ازدواج کنیم به مامانم گفتم یه پسره میخاد بیاد خاستگاریم گفت به من ربطی نداره شوهرشم که پیششم گفت من نمیتوتم مسئولیت زندگی تو رو قبول کنم پیش بابا خودمم بازم نمیزاره برم پسره هم خیلی خانواده سرشناسی هستن و نمیتونن بدون این مراسما قبول کنن که که ازدواج کنیم و همینطوری پا در هوا مونیدیم فعلا تا این که سر یه کل کل مسخره واسه رو کم کنی به من تجاوز شد و به خانوادم پیام دادن که ما دختر شما رو فلان و بهمان ....که من هنوزم از هیچی خبر ندارم که چرا حتی منو تهدید به قتل و اسید پاشی کردن و ۲ماه تمام از خونه بیرون نرفتم حتی دم پنجره.اینکه چقد خانواده ام مخصوصا مامانم بابت این قضیه اذیتم کرد درصورتی که اندازه سر یه سوزن مقصر نبودم بماند.

خلاصه که گذشته من اینطوری بوده مثل داستانه ولی همش واقعیه و همه اینا رو تجربه کردم.اگه همشو اینجا تعریف کردم واسه اینه که خیلی میبینم کسایی رو که مشکل دارن و خسته شدن دیگه

خواستم ببینید با همه ی اینا هر اتفاقایی که واسم افتاد کم نیاوردم و خودم تنهایی وایسادم و تا جایی که تونستم ساختم زندگیمو.هرچی شد کم نیاوردم.خیلی سختی کشیدم درصورتی که میتونستم پیش پدر خودم باشم و تو بهترین شرایط مثل یه پرنسس زندگی کنم اما به هرحال نشد و همش گذشت و الان دارم راحت راجبش حرف میزنم واسه شما.امیدتون به خدا باشه واسه پیشرفت خودتون تلاش کنید همه مون روزای خیلی بدی داریم ولی میگذره...❤️

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چ عجب/مستحق بودم و این ها ب زکاتم دادند🩷🦋

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز