من امروز داشتم مقدمات انجام اون کار رو آماده میکردم ...
رو کف اتاقم یه سفره یکبار مصرف پهن کرده بودم
داشتم محتوی کپسولا رو خالی میکردم که یه چیز دیگه داخلشون پر کنم ...
اون چیزی که میخواستم داخلشون پر کنم هم جلوم بود ...
همه چی واضح و مشخص بود ، همه چی
یه بچه دو ساله هم اگه بود و اون صحنه رو میدید ، میفهمید که من میخوام چیکار کنم !
ساعت ۱۱.۳۰ صبح بود ...
بابام بر خلاف همیشه ، بیدلیل اومد خونه !
اصلا نمیدونم چرا اومد
وقتی صدای در اومد من فقط تونستم بلند بشم از پای سفره برم رو تختم بشینم ...
بابام اومد ... همه اونا رو دید
ولی متوجه نشد !!! نفهمید !!! انگار که اصلا ندید !!!
این یه نشونه نیست از اینکه خدا هم میخواد من تموم کنم ؟!
امروز خدا یه پرده جلوی چشمای بابای من نکشید ؟!
چطور بابام نفهمید من دارم چیکار میکنم ؟!
اگه خدا میخواست من ادامه بدم به این زندگی ، اینطوری نمیشد ، مگه نه ؟ امروز بابامو فرستاد خونه ولی انگار یه پرده کشید جلوی چشماش که نفهمه !!!
این فقط یه معنی داره ... آره ...تمومکن !
نظرتون چیه ؟