دیروز مرخصی گرفته بودم تا خونه رو تمیز کنم. سخت مشغول خونه تکونی بودم ساعت ۲ همسرم که رئیسم هست گفت بیا دفتر باید کارات رو انجام بدی کلی کار داریم. منم لب به اعتراض گشودم😡😡که من خونه ام بهم ریخته و کلی کار دارم همسر جان گفتن زودتر کارات رو تموم کن وقتی اومدم خونه همه جا مرتب باشه. من ساده کلی عصبانی شدم که چقدر این مردا نفهمن.
زنگ زدم قالی شویی تا بیان فرشارو ببرن که گفتن امروز نمیتونیم بیایم منم دوباره عصبانی شدم که عجب روز مزخرفیه.
تا ساعت ۷ تمام خونه رو مرتب کردم.
منظم و مرتب و آرایش کرده منتظر ورود همسر جان بودم.
زنگ در رو زد طبق معمول با خنده در رو باز کردم دیدم همسر جان و دوستام همه با هم با کیک پشت در هستن داشتم سکته میکردم از خوشحالی.
هنوز از شوک اول خارج نشده بودم که عشقم کادوم رو بهم داد و دوباره سکته کردم.