ی دوستی دارم پدر مادرش چند ساله از هم جدا شدن بعد دیشب اومده بود خونمون میگفت میشه امشب بخابم خونتون پدرش رفته بود با دوستاش بیرون دخترش خونه تنها بود میگفت من میترسم تنها بخابم
بعد ما تازه باهم دوست شدیم
گفتم چرا بقیه وقتا نمیترسیدی اونجا که من دوستت نبودم که بیای خونمون بخابی گفت بقیه وقتا میرفتم خونه عمم گفتم خب الان برو اونجا گفت امشب اونا نیستن گفتم اینجا نمیشه
مامانم گفت بزار بیاد خب گناه داره ولی من دوست نداشتم بیاد چون میدونستم بیاد صدرصد کنار من میخابید منم بدم میاد کنارم کسی بخابه این به کنار تا صب بیدار میموند خلاصه بهش گفتم برو نمیدونم ناراحت شده یا نه