حالاکه به اینجارسیدبذاریدمنم بگم...
یه شب بادوستم مغازه بودیم من بیزون وایساده بودم.. داشتم میترکیدم. پشت سرمم مسجدبود وصدای مسجدم بلندبود.. منم بدون توجه به دوروبرم خودموباتمام فشارخالی کردم😂😂😂بعدبرگشتم پشت سرم دیدم یه آقاهه هاج واج داره نگام میکنه منومیگی واااای ننه.. پسره نشست روموتروفرارکرد انگاراون گوزیده بود من شنیدم 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣خداکنه تاآخرعمرم دیگه نبینمش😆😆😆😆😆