دوستان این مربوط ب من نیست و مال یکی از اشناهاست
کنار منه و نظراتتونو میخونه
سلام من ۲۶ سالمه و ۴ ۵ سال هست درگیر ام اس هستم بجز خونوادم دیگه کسی خبر دار نیست حتی سه تا دادش دارم بزرگه و وسطیه فقط خودشون خبر داشتن زن و بچه هاشون نمیدونستن من دلم نمیخاست کسی متوجه بشه
فقط زنداداش کوچیکم ک با داداشم طبقه بالای خونه ما هستن چون چند بار من با مامان و داداش کوچیکم مجبور شدیم از شهرستان بریم تهران برا دکتر دیگه زنداداش کوچیکمم خبر دار شد به جز سه تا داداش هام و زنداداش کوچیکم و مامانم دیگه کسی نمیدونست
من بخاطر همین کلا ب ازدواج اینا فکر نمیکردم و هر خواستگاری ک میومد رد میکردم حتی پارسال یکی از اشناها اومد خاستگاری من داداشم اینا خیلی خیلی راضی بودن و خود خاستگارمم خیلی پیگیر بود ی بار جواب ن دادیم دوباره باز اومد خاستگاری هرچقدر داداش بزرگم میگفت بزار من بهش بگم ک فلان مشکلو داری شاید مشکلی با این موضوع نداشت اگرم پا پس کشید ک چیزی از دست نمیدی پسر خوبیه میگم به کسی نگه این موضوعو من قبول نکردم گفتم اگر بگی خودمو میکشم تا این حد روی این موضوع حساسم
همه اینا گذشت تا دو هفته پیش پسر خالم اومد خاستگاری من و من هم گفتم ن
پسر خالم خیلی پسر خوب و اقایی هست و خیلی محترمانه در جواب نه من ارزوی موفقیت کرد برام و قضیه رو تموم کرد
ولی خالم هر چقدر ک پسرش مرد خوبی هست خودش ادم بی تربیت و بد دهنیه وقتی ما جواب ن دادیم زنگ زد ب مامانم کلی حرف بارش کرد که دختر تو اصلا در حد پسر من نیست و پسرم خیلی بهتره و از این حرفا خیلی بدش اومده بود ک ما ب پسرش گفتیم ن
اینا همه گذشت تا دیروز من با زنداداش کوچیکم بحثمون شد حالا بحث سر چی بود پسرش با پسر اونیکی داداشم با هم دعوا شون شده بود بچن من گفتم پسر تو زدتش و مقصر اونه
سر همین چیز مسخره رفته زنگ زده ب خالم ک پسرش اومده خاستگاری من ک فلانی مریضه و ام اس داره حالا خالمم ازدیروز تا حالا گوشیو گرفته دستش ک اینا بخاط این پسر منو رد کردن ک دخترشون مریضه وگرنه پسر من خاستگاری هر کس بره بهش ن نمیگن ینی ب همممههههه گفته
همه فهمیدن
من دلم نمیخاست کسی بدونه ۴ ساله ب هیچکس نگفتم دارم دیوونه میشم شما جای من بودین چیکار میکردین؟؟