من چندساله جدا شدم،بماند که ازدواجم هم تحت فشار خانوادم بود،البته ساده لوحی خودم رو هم انکار نمیکنم...
اون زمان که مجرد بودم پدرم کم مونده بود به روزنامه های کثیرالانتشار آگهی بده بیاید دختر منو بگیرین.
من واقعا حس خیلی بدی بهم دست میداد که بابام این کارو بکنه،اما خب باز هم کار خودش رو می کرد.
بخاطر فشارهایی که توی ازدواجم داشتم مبتلا به ام اس شدم و دیگه آب پاکی رو ریختم روی دست پدرم که من مادامی که بیمارم ازدواج مجدد نمیکنم،اما باز دست بردار نبود...
مثلا پارسال تا دید کمی حالم بهتره،گفت آره فلانی واسه ازدواج هست ....گفتم من که به شما گفته بودم ازدواج نمیکنم...یکبار سرِ خود یکی رو دعوت کرده بود بیان منو ببینن بدون اینکه به ما بگه اصلا!
الانم یکی از دانشگاه بهش زنگ زده معرف ازدواج!
قلبم خیلی شکسته،یعنی من اتقدر سربار هستم؟ انقدر اضافی هستم؟! ازدواج انقدر واجبه؟!
جالبه اونا ناراحت میشن که من چرا ناراحت میشم!
و جالب اینکه پدر من تحصیل کرده و فرهنگین!